مصاحبه اختصاصی نوید شاهد با مادر شهید جدیدی | تکه ای از عبای امام، مسعود را آسمانی کرد
نوید شاهد سمنان: مادر جان از لحظه تولد مسعود برایمان بگویید.
مادر شهید: چهارده مرداد سال 44 خداوند پسر اولم رو به من داد و پانزده شهریور سال بعد مسعود به دنیا اومد . من تازه پانزده سالم بود و یه فرزند سیزده ماهه هم داشتم. به همین خاطر از کرج اومدم سمنان که بهم کمک کنند. نزدیک صبح دردم گرفت و رفتم بیمارستان تدین سمنان. یکی از ماماهای اونجا گفت: برادرزاده ی آیت الله بروجردی هستم. اون زمان بیشتر خانم ها تو خونه زایمان می کردند . ولی تو بیمارستان خیلی رسیدگی می کردند.
من خیلی درد داشتم و گفتم: دارم می میرم.
اون خانم گفت: بگو یا حضرت زهرا(س) . چرا میگی دارم می میرم . موقع تولد پسرم با الله اکبر اذان تو بیمارستان یکی شده بود. گریه ی بچه ام و صدای الله اکبر درهم آمیخته بود. پرستارها دورم جمع شده بودند و می گفتند: چه بچه ی تپل و خشکلی. تو اون چند روز بیمارستان خیلی به من رسیدگی کردند. چهل روز سمنان موندم و اومدم کرج.
موقع تزریق واکسن هایش بود و گفتیم: همین جا امکانات بیشتره، برایش واکسن میزنیم . فکرمیکنم واکسن آبله بود.
این واکسن باعث شد بچه تب کنه و تشنج کنه.
چون دکتر روستا گفت: از گردن به پایین فلج میشه و وقتی تو شهر پیش دکتر فرهودی بردیمش خوب شد من نذرکرده بودم که اگر خدا شفایش بده تا هفت سالگی تن هردو شون در محرم لباس مشکی کنم و تو یک سالگی مسعود هم شله زرد پختم و هنوز که هنوزه دارم براش می پزم. پدرشون هم نذر کرده بود اگر خوب شد جلوی دسته عاشورا گوسفند بکشیم و همین کار و کرد. الان دیگه قربانی نمی کنه ولی من هنوز هم شله زرد میدم. پدرش گفت: مسعود که رفته برای چی می پزی ؟ از روزی که پسرم رفت چراغ خونه ام خاموشه. مسعود به خاطر نذری که کرده بودم خیلی با تقوا و با ایمان شده بود و حتی من شکیات نمازم هم از او می پرسیدیم.
نوید شاهد سمنان: اگر خاطره ای از شهید دارید برایمان بیان کنید.
مادر شهید: مادر و فرزند هرلحظه شون خاطره است. چون من با ایشون زندگی می کردم. بی نهایت خصوصیات اخلاقی خوبی داشت. من دختر ندارم و مسعود همیشه برای نوازش کردن بچه های کوچکترم پیش قدم می شد. وقتی داشتم ظرف می شستم یواشکی از کنارم میومد و می گفت: مامان خوشکلم خسته نباشی و من رو می بوسید. خیلی مهربون بود و همیشه دوستانش می گفتند: چشم و ابروی تو به کی رفته که انقدر خشگله.
مسعود خیلی با تقوا وبا ایمان بود. بچه هام چون پدرشون معلم بود هیچ وقت تو مدرسه ی پدرشون درس نخوندند که تحت حمایت ایشون باشند. درسشون هم خیلی خوب بود. من دوست داشتم مجید و مسعود هردو پزشکی بخونند. وقتی مسعود قبول نشد: قرار بود مهرماه بره سربازی. شهریور جواب تربیت معلم اومد و من خدا رو شکر کردم که حداقل تا فوق دیپلم بخونه که سربازی نبرنش. نیمدونستم که خودش داوطلبانه میره.
نوید شاهد سمنان: قبل از شهادت مسعود خواب دیده بودید؟
مادر شهید: من قبل از شهادتش یه خواب نامفهوم دیدم و بعداً هم درمراسم تعریف کردم. همون کرج بودم و دیدم دربلوار جمهوری یه ازدحام شدید جمعیت است و حضرت امام (ره) هم آمده اند. ایشون عبایش رو تکه تکه کرد و داد به جمعیت، به من هم داد. من توجه نکردم و بعداً همسایه ها می گفتند: کاش نمی گرفتی ، این همان برات شهادت مسعود بوده. من می گفتم: که تو خواب آدم اراده نداره.خلاصه وقتی خبر شهادتش رو دادند حاج آقا دو سه ساعت به من نمی گفت. بعدش که فامیل اومدند من گفتم: سابقه نداشت که بیست روز از عید گذشته ما تازه همدیگه رو دیدیم. وقتی فهمیدم دارند میان متوجه شدم برای چی است. تو حیاط از هوش رفتم. تو خانواده یه پزشک داشتیم که ایشون بهمون آمپول هم تزریق میکرد . به من آمپول میزد که تو حالت بیهوشی باشم. تا چهل روز که می رفتند و میامدند من یک جا می نشستم و بقیه می گفتند: خانم جدیدی چه روحیه خوبی داری. مثل اینکه شهادت رو خیلی قبول داری که گریه نمی کنی. درصورتی که من به خاطر داروها این حالت رو داشتم.
نوید شاهد سمنان: پس از شهادت مسعود خواب ایشان را دیدید؟
مادر شهید: اون موقع هنوز کرج بودیم. اون روزها بخاطر تزریق آمپول هرموقع صبح از خواب بیدار می شدم می دیدم حالم خوب نیست. تا شش ماه از خونه می رفتیم بیرون و میامدیم، متوجه نبودم . یه روز صبح بلند شدم. می خواستم تو آشپزخانه سفره پهن کنم و صبحانه بخوریم. باخودم گفتم: امروز چقدر سرحالم. یه دفعه سرسفره یادم اومد که دیشب خوابش رو دیدم. به شوهرم گفتم و ایشون گفت: برایم تعریف کن. خونه پدری ما، دو تا در داشت. از یه درکه میومدی از اون در میرفتی بیرون. اون زمان تو محلات سمنان خیلی امکانات نبود . ولی با این وجود پدر من کولر گذاشته بود و پایین کولر هم یه باغچه بود که توش بوته یاس داشت. تا بالای کولر رفته بود و وقتی کولر روشن بود عطرش تو خونه می پیچید. رو به روی یاس یه تخته بلند قرار داشت. مسعود با همون پیراهن که رفته بود جبهه روی اون تخته خوابیده بود و یه پتوی آبی و سفید هم روش بود. یه گل نیلوفر هم روی پتو بود. این پتو هنوز هم خونه مادرم هست. تا من رو دید پتو رو زد کنار و به من گفت: سلام مامان. رفتم سراغش بوسیدمش و گفتم: سلام پسرم مگه تو شهید نشدی؟ این جا چکار می کنی ؟ گفتم: ببین من چقدر گریه کردم و بابات چقدر هزینه کرده.
گفت: مامان به خدا همه این ها بیخودی بود. دوبار این رو گفت و بعد هم گفت: من زنده ام. دوسه بار از این قبیل خواب ها دیدم.
یه بار هم با کاروان تهران رفته بودیم مکه. اونجا فاصله هتل تا مدینه صفر بود. یعنی از هتل که در میومدیم تو حیاط مدینه بودیم. شب که می خوابیدیم نور ستاره های مدینه میافتاد تو اتاق ما. نیمه شب خواب دیدم مسعود داره درمیزنه و یه کت شلوار آبی و پیراهن سفید هم تنش است. با حالت خبردار ایستاده بود و گفتم: مامان من اینجا اینجوری ایستادم و توبالای سرم هستی ؟
گفت: بخواب مامان من دارم ازت نگهبانی می دم و مراقبت هستم.
زمانی که اعلام کردند حضرت امام (ره) مریض است و براشون دعا کنید. اون شب تا صبح ناراحت بودیم و نخوابیدم. نزدیک ساعت دوازده اعلام کردند که به مناسبت رحلت امام (ره) درمسجد کرج مراسم است و هرکس میخواد بیاد. من و بچه ها وحاج آقا باهم رفتیم مسجد. حاج آقا انصاری اومد و صحبت کرد و گفت: وقتی خبر شهادت حضرت علی اکبر رو به امام حسین (ع) دادند ایشون حضرت علی اکبر و رو دستش گرفت.
البته قبلش من خواب دیدم تو حیاط ما یه سکوی بلندی است و مسعود اونجا دراز کشیده. صورتش مثل تلألو خورشید می درخشید. یه دفعه دیدم پدرش همونجا دستش رو بلند کرد گفت: الهی راضی ام به قضای تو. راستش من این جمله رو نشنیده بودم. بعدش که آیت الله انصاری فردا تو مسجد ماجرای حضرت علی اکبر رو تعریف کرد گفت: امام حسین (ع) حضرت علی اکبر و رو دستش بلند کرد و گفت: الهی راضیم به قضای تو.
دقیقا خواب همون شب من تحقق پیدا کرد و من تسلی خاطر پیدا کردم.
مادر شهید: قبل ازاینکه بره، ما کرج بودیم و مسعود چند باری با بچه های شاه عبدالعظیم رفته بودند خیابان ولی عصر (عج) و خیلی ناراحتی می کرد. می گفت: این همه جوان میرن شهید میشن و تو خیابون ولی عصر خانم ها بدون جوراب راه میرن. راجع به نماز و روزه خیلی تاکید داشت و وصیت هم کرده بود من و پدرش هم همین طور باشیم و برای مراسمش سیاه نپوشیم. گفته بود: مرگ من عروسی من هست چون با عزت رفتم.
نوید شاهد سمنان: به عنوان مادرشهید از مردم و دولت چه درخواستی دارید ؟
مادر شهید: من همیشه وقتی نماز میخونم و کسی میگه برام دعا کن میگم: خدایا من به اندازه یه پشه هم درپیشگاه تو ارزش ندارم.! ولی وقتی روزه میگیرم و تو مراسم های مذهبی شرکت میکنم، به خودم مغرور میشم که با اون سن کم در اون شرایط سختی که خارجی ها تو کشور بودند و خیلی بحث بی حجابی مطرح بود، بچه هام رو خوب تربیت کرده بودم و فرزند عزیزم شهید شد.